کنفرانس کازابلانکا و صورت بندی یک تخیل سیاسی | اسطوره «تسلیم بیقید و شرط» چگونه صلحها را به تعویق انداخت؟

رویداد۲۴ | «تسلیم بیقیدوشرط»؛ عبارتی آشنا و به ظاهر ساده؛ این یعنی دشمن باید دستهایش را بالا ببرد، بدون شرط، بدون مذاکره، و بدون امید به تخفیف. سرنوشت او، مردمش، ارتشش، و ساختار سیاسی کشورش، همه در اختیار فاتح قرار میگیرد_ بیهیچ تضمینی.
اما تاریخ، این سادگی و سادهسازی را برنمیتابد. تسلیم بیقیدوشرط، هرگز آنچیزی نبوده که نامش وعده میدهد. تسلیم، در عمل، یا همواره با شروطی پنهانی همراه بوده، یا با امتیازهایی پس از تسلیم. اما آنچه باقی مانده، اسطورهای نظامی است که بیش از آنکه نمایانگر واقعیت باشد، بخشی از زبان نمادین قدرت شده است.
آیا در تاریخ هیچ تسلیمی، بی قید و شرط بوده است؟
عبارت «تسلیم بیقیدوشرط» اولینبار و در قامت سیاست رسمی، در ژانویه ۱۹۴۳ در کنفرانس کازابلانکا بر زبان فرانکلین روزولت، رئیس جمهور وقت آمریکا، جاری شد. او گفت که آمریکا و بریتانیا تنها در صورتی جنگ را پایان خواهند داد که آلمان، ایتالیا و ژاپن بیقیدوشرط تسلیم شوند. از آن پس، این عبارت به شعار رسمی متفقین تبدیل شد.
جنگ داخلی آمریکا
اما کاربرد این عبارت به پیش از جنگ جهانی دوم بازمیگردد. در جنگ داخلی آمریکا ژنرال یولیسیس گرانت بهسبب پافشاریاش بر پذیرش تسلیم بدون مذاکره، به «گرانتِ بیقیدوشرط» شهرت یافته بود. اما حتی گرانت نیز هیچگاه موفق به ستاندن تسلیم بیقیدوشرط از دشمنانش نشد. او پس از تسلیم نیروهای دشمن، هزاران سرباز را بدون مجازات و اسارت آزاد کرد تا به خانههایشان بازگردند، و در مواردی حتی اجازه داد اسبها و سلاحهای شخصیشان را نزد خود نگه دارند. این رفتارها، نه بخشی از توافقنامهای رسمی بودند و نه با هیچگونه شرطی از سوی طرف مقابل بهدست آمدند. آنچه گرانت انجام داد، نه اجرای تسلیم بیقیدوشرط، بلکه نشاندادن چهرهای انسانی از پیروزی بود_و درست همین تفاوت است که افسانه را از واقعیت جدا میکند.پ
آلمان و ژاپن جنگ جهانی دوم
در موارد دیگر نیز همینگونه بود و ما در تاریخ تسلیم بیقید و شرط سراغ نداریم. وقتی آلمان در پایان جنگ جهانی دوم سند «تسلیم بیقیدوشرط» را امضا کرد، در عمل بسیاری از فرماندهانش از تضمینهای پشتپرده درباره بازسازی کشور آگاه بودند. در مورد ژاپن نیز، علیرغم پافشاری اولیه آمریکا، جنگ تنها زمانی پایان یافت که این کشور تضمین گرفت که امپراتورش در جایگاه خود باقی بماند. این «یک شرط»، بهظاهر کوچک، بهتنهایی اصل بیقیدوشرطی را از میان برداشت.
اما چرا با وجود این واقعیات مسلم تاریخی، تسلیم بیقیدوشرط هنوز در حافظهی سیاسی مردم آمریکا چنین جایگاهی دارد؟ چرا هنوز رؤسایجمهور آن را بهعنوان نشانهٔ اقتدار، عدالت و پیروزی مطلق تکرار میکنند؟
پاسخ، اما در قلمرو تاریخ نیست؛ بلکه در قلمرو تخیل سیاسی است. «تسلیم بیقیدوشرط» بیش از آنکه راهکاری برای پایان جنگ باشد، یک موضعگیری روانی و نمایشی است؛ نوعی بازی زبانی است که میخواهد بگوید با «شر» نمیتوان مذاکره کرد؛ و درست در همینجاست که وارد منطقهای تاریک و پرخطر میشویم، منطقهای که در آن اسطوره به جای سیاست مینشیند و جنگ، در نتیجهی چنین لفاظیهایی، طولانیتر و خونینتر میشود.
قلمرو تسلیم بی قید و شرط | جایی که صلح ناممکن است
سیاست «تسلیم بیقیدوشرط» با این هدف اعلام شد که دشمن را از هرگونه امید به مذاکره محروم کند و او را به زانو درآورد. اما در عمل، اغلب نتیجهای معکوس به بار آورد. در بسیاری از موارد، این سیاست نهتنها موجب تسریع در پایان جنگ نشد، بلکه چنان چشمانداز سیاهی از آینده پیش روی طرف بازنده قرار داد که او را به مقاومت تا آخرین نفس واداشت.
ژاپن نمونهای گویاست. از نیمهٔ دوم سال ۱۹۴۴، برای بسیاری از فرماندهان و ناظران، روشن بود که ژاپن توان نظامی لازم برای پیروزی را از دست داده است. ناوگانش درهمشکسته بود، شهرهایش زیر آتش بمبارانهای ویرانگر میسوخت، و محاصره اقتصادی کشور را به زانو درآورده بود. اما یک چیز مانع تسلیم بود: وحشت از تسلیم بیقیدوشرط.
برای فرماندهان ژاپنی، معنای این واژه روشن بود: محاکمه، اعدام، اشغال، تجاوز، بردگی، و انهدام کامل سنت و دولت. آنان میگفتند: اگر هیچ تضمینی در کار نیست، چرا باید دست از مقاومت بکشیم؟ بهتر است بمیریم. نتیجهی چنین ذهنیتی یک فاجعهی تمامعیار بود. صدها هزار سرباز ژاپنی در جزایر دورافتاده، بدون امید به نجات، تا آخرین لحظه جنگیدند و بسیاری نیز خودکشی کردند. فرماندهان هرگونه گفتوگوی صلح را خیانت شمردند. شهروندان غیرنظامی در اوکیناوا، از ترس آنچه که پس از تسلیم ممکن بود رخ دهد، خود را به دریا افکندند. نظامیان، فرزندان و خانوادهها را بهطور جمعی به کام مرگ بردند.
درنهایت هم با وجودی که آمریکا دو بمب اتمی بر سر ژاپنیها ریخت، آنها همچنان برای پایان دادن به جنگ شرطی اساسی داشتند: امپراتور باید باقی بماند. پس از بحثهای فراوان در واشنگتن، همین یک شرط پذیرفته شد و جنگ به اتمام رسید. این یعنی «تسلیم بیقیدوشرط» به معنای دقیق کلمه هیچگاه عملی نشد. همان یک امتیاز، مرز میان ویرانی کامل و صلح را رقم زد.
بیشتر بخوانید:
بمب هستهای آمریکا چگونه بر هیروشیما فرود آمد؟
هیتلر چگونه در عرض ۵۲ روز دموکراسی را نابود کرد؟
احیای آلمان پس از جنگ جهانی دوم به دست زنان آواربردار
در اروپا نیز تجربهای مشابه تکرار شد. آلمان نازی از اواخر سال ۱۹۴۲ به بعد در مسیر شکست گام برمیداشت. اما وقتی روزولت در کازابلانکا اعلام کرد که تنها راه پایان جنگ، تسلیم بیقیدوشرط است، عملا فروپاشی رژیم هیتلری به تاخیر افتاد. بخشی از افسران عالیرتبهی و ضدنازیسم آلمانی پیشتر به فکر کودتا علیه هیتلر افتاده بودند و امید داشتند برای یاری گرفتن و سپس تشکیل دولت انتقالی، راه را برای مذاکره با متفقین هموار کنند. اما حالا، پس از سخنرانی رئیس جمهور آمریکا، میدیدند که حتی اگر در کودتا موفق شوند، هیچکس در آن سوی جبهه حاضر به مذاکره نخواهد بود. اگر قرار نیست در ازای همکاری، هیچ تخفیفی به آنها داده شود، و اگر تنها چیزی که انتظارشان را میکشد محاکمه و اعدام است، پس چرا جان خود را برای براندازی رژیم بگذارند؟
در چنین فضایی، کودتای معروف ۲۰ ژوئیه ۱۹۴۴ علیه هیتلر شکست خورد. ژنرالهای مردد، که شاید در سال ۱۹۴۳ شانس بیشتری برای موفقیت داشتند، دیگر اعتقادی به امکان صلح نداشتند؛ و همین دودلی، شاید یکی از عوامل کلیدی در شکست آن کودتا بود.
در همین اثنا جوزف گوبلز، وزیر تبلیغات آلمان نازی، از این فرصت به نفع خود بهره گرفت. او در نطقهای پرحرارت خود خطاب به مردم میگفت: «متفقین میخواهند همهچیز را نابود کنند—ما، خانوادههایمان، کشورمان را. تنها راه بقا، جنگیدن تا آخرین نفس است.» و این پیام مؤثر بود. وقتی طرف مقابل هیچ روزنهای برای صلح باقی نمیگذارد، جنگ به نبردی آخرالزمانی تبدیل میشود: یا پیروزی، یا نابودی کامل.
در آلمان، مقاومت مردمی نیز با همین ترس تقویت شد و در نهایت کودتای ژنرالهای مردد شکست خورد؛ و اینچنین، جنگی که میتوانست شاید یک سال زودتر پایان یابد، تا بهار ۱۹۴۵ ادامه یافت، با میلیونها کشتهٔ دیگر، و ویرانی کامل شهرهای اروپا.
شاید بتوان گفت که تسلیم بیقیدوشرط، پیش از آنکه دشمن را درهمبشکند، امید به صلح را نابود کرد.
در این میان، میلیونها نفر قربانی شدند؛ شهرهایی سوختند، نسلهایی ریشهکن شدند، و ویرانی تا قلب برلین و توکیو پیش رفت. تسلیم بیقیدوشرط، که قرار بود گره جنگ را بگشاید، گرهای کور و خونین بر سر راه صلح زد.
یک اسطورهی سیاسی که بر قواعد جنگ چیره شد
برخی واژهها تنها برای توصیف واقعیت بهکار نمیروند؛ بلکه خود به سازندهٔ واقعیت بدل میشوند. «تسلیم بیقیدوشرط» از این جنس واژههاست_ نه زادهٔ تجربه میدانی یا حاصل گفتوگوهای نظامی، بلکه ساخته تخیل سیاسی قدرت. چنین واژگانی، از دل خاک و آتش جنگ بیرون نمیآیند؛ در پشت میزهای فرماندهی و در ذهنیت ایدئولوژیک دولتها شکل میگیرند، سپس بر واقعیت تحمیل میشوند.
در این چارچوب، پیروزی نه به معنای پایان جنگ، که به معنای تحقیر کامل دشمن تعریف میشود؛ دشمنی که باید بیهیچ امکان مصالحه، بیهیچگونه تخفیف یا ضمانت، خود را تسلیم کند. چنین نگاهی به جنگ، نه یک راهبرد نظامی، که جلوهای از یک جهانبینیست: جهانی که در آن، اقتدار با نابودی طرف مقابل تثبیت میشود، نه با تعامل.
این اسطورهسیاسی در خلال جنگ جهانی دوم رسمی شد. اعلامیه کازابلانکا نه فقط یک تصمیم نظامی، بلکه بیانیهای اخلاقی بود: «ما با شیطان مذاکره نمیکنیم.» دشمن باید کاملاً تسلیم شود، چون جنگ، نه میان دولتها، بلکه میان جهانبینیهاست؛ میان آزادی و بردگی، دموکراسی و فاشیسم.
این تلقی، جای واقعیت را گرفت و از آن پس درک تاریخی ما را واژگونه کرد؛ گویی همیشه همین بودهایم و همین خواهیم بود. گویی سنت ملی ما، ریشهدار در این اصل است که صلح، تنها زمانی صلح است که از دل تسلیم مطلق بیرون آمده باشد.
این گفتمان، اما واقعیتی تاریخی نیست، بلکه بازنویسی و یا حتی جعل آن است. همانطور که گرانت در عمل به دشمن میدان بازگشت داد، همانطور که ژاپن تنها پس از گرفتن یک تضمین بنیادین تسلیم شد، و همانطور که آلمانِ شکستخورده در همان روزهای ابتدایی تسلیم، بدل به همپیمان استراتژیک غرب شد، میتوان دید که «تسلیم بیقیدوشرط» بیشتر از آنکه یک سیاست ثابت باشد، یک اسطورهی متحرک است؛ نوعی لفاظی سیاسی که برای اهدافی فراتر از پایان دادن به جنگ ساخته شده است.
این زبان در دهههای بعد بارها بازتولید شد. در برابر کره شمالی، در برابر عراق صدام، در برابر گروههای جهادی، و حالا دوباره در برابر ایران. سیاستمداران آمریکایی، در لحظههایی که میخواهند قدرت نشان دهند، به این واژه بازمیگردند، بیآنکه نگاهی به تاریخ واقعیاش بیندازند. گویی این واژه از تاریخ نمیآید، بلکه از ناحیهای آرمانی در ناخودآگاه ملی بیرون زده است_میدانی که در آن سیاست با قواعد اسطوره کار میکند.
پرسش اینجاست که وقتی با دشمنی واقعی، پیچیده، چندلایه، و ریشهدار روبهروییم، آیا همچنان میتوان با زبان اسطوره و واژگان جنگ سرد سخن گفت؟ آیا یک سیاستمدار قرن بیستویکمی، آنهم در جوامع آزاد، مجاز است به بهانهی امنیت یا برای نمایش قدرت، اسطورهای را به میدان بیاورد که رد خونآلودش بر سراسر تاریخ دیده میشد؟ وقتی رهبران سیاسی از «تسلیم کامل» سخن میگویند، از یک طرف مستقیما به امکان صلح ضربه میزنند؛ و، از طرف دیگر، امر سیاسی را به میدان دوگانهسازیهای اساطیری تقلیل میدهند.





ممنون